عکس قلب سوپرایز شکلاتی و اون مهره شطرنج های دکوری هم کادوش بود ❤️
zeinab
۳۲
۴۲۹

قلب سوپرایز شکلاتی و اون مهره شطرنج های دکوری هم کادوش بود ❤️

۸ آبان ۰۰
اولین بار بود که این قلب سوپرایز رو درست کردم...خیلی جالب بود و خیلی هم خوشگل شد..انقدر جیگر شده بووووود که نگو😂❤️

#رویای_من
#پارت_36

توی همین حال و هوا بودم که زنگ خونه رو زدن...کی می‌تونه باشه این موقع شب!!
البته میتونستم حدس بزنم کی باشه...چادرم و سر کردم و به سمت در رفتم...در رو که باز کردم به درست بودن حدسم پی بردم...
مثل همیشه پارسا بود...دوست و همکار امیرعلی...ایشون معتقد بود نمیشه کارهای اداری رو با تلفن گفت و اگر کاری داشت به در خونه مراجعه میکرد...
محو تفکراتم بودم که با سلام کردنش از فکر بیرون اومدم...کمی در رو بیشتر باز کردم و سلام ارومی کردم...
تا دید من پشت در وایسادم سرش رو انداخت پایین و گفت: ببخشید امیرعلی هستش؟کار واجبی دارم باهاش.
نگاه گذرایی به خونه کردم و گفتم: بله هستن...الان صداشون میکنم.
_لطف میکنید.
+تشریف بیارید داخل تا بیان خدمتتون.
_ممنون...بیرون بهتره.
+هر جور راحتید.
رفتم داخل تا امیرعلی رو صدا کنم... امیررضا با دست روی اپن ضرب گرفته بود و محمد برا خودش قر ریز میداد😐
نگاه برزخی بهشون کردم و رو به امیرعلی گفتم: اگر عروسیتون تموم شد...پارسا بیرون منتظرته.
بعد هم دوباره راهی حیاط شدم...روی تاب نشسته بودم...امیرعلی که از پله ها پایین میومد نگاهی به من کرد...سرم رو به طرف دیگه ای کج کردم...
سرعت تاب رو زیاد کردم...هندزفری که همیشه توی جیبم یافت میشد رو درآوردم و یک موزیک غمگین پلی کردم...چشام رو بستم...خیلی حس خوبی داشتم...بوی عطر گل ها...هوای خنک...همشون لذت بخش بود...انقدر تو حال و هوای خودم بودم که اصلا متوجه نشدم کار پارسا و امیرعلی کی تموم شد...
تاب به سمت بالا می‌رفت که یه بنده از خدا بی خبری اومد و رو هوا گرفتش😐
دلم میخواست جیغ بزنم...هندزفری رو با حرص از گوشم درآوردم و گفتم: امیر یا تاب و ول می‌کنی یا از همین بالا میپرم پایین میافتم دنبالت😠
امیرعلی تاب و به زور نگه داشته بود و بلند بلند میخندید...
به زور خنده اش و کنترل کرد و گفت: یه شرط داره😂
کمی به سمت عقب برگشتم و گفتم: برای من شرط میذاری😤
_دیگه دیگه...یا قبول میکنی یا همین بالا میمونی😆
+خب شرطتت رو بگو🧐
_آشتی میکنی یا نه😎
+نه...
_چرا اونوقت؟؟
+چون شما میخوای زن بگیری...اول گفتی ور دلت میمونم...ولی الان فهمیدم که آقا دلش گیره😒
تاب رو آورد پایین و آروم گفت....
@Roiayeman
____________________
#رویای_من
#پارت_37

تاب رو آورد پایین و آروم گفت: پس که اینطور...پس اگر تو هم برات خواستگار بیاد حق نداری شوهر کنی...میمونی ور دل داداشات😂
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: موافقم.
اومد و کنارم روی تاب نشست...سرش رو به سمت آسمون گرفت و تاب رو به حرکت در آورد...
سرم رو به سمتش گرفتم و پرسیدم: دوستش داری!!!
پاشو محکم کشید رو زمین و تاب رو متوقفش کرد...با تعجب بهم نگاه کرد.
لبخند کوتاهی زدم و گفتم: نیازی به توضیح نیست...خودم همه چی رو فهمیدم.
هنوز تو شک بود و نمیدونست منظورم چی بوده...
_میشه بگی منظورت کی بود؟
+خودتو به کوچه علی چپ نزن...هر کی تو رو نشناسه من یکی خوب میشناسمت😉
خندید و گفت:
_اهان منظورت سارا است😄
اخمی کردم و گفتم: دوباره نیشت باز شد که...من میرم اصلا🤨
از جام بلند شدم که سریع گفت: باشه باشه نرو...بشین...میگم بهت...فقط بین خودمون بمونه...یه درد و دل خواهر برادری.
نشستم و گفتم: باشه...بگو.
امیرعلی آدم خجالتی نبود...حرفش رو میزد...همیشه هم صادق بود...ولی هر حرفی رو هر جایی نمیزد...درسته دوست نداشتم داداشام از پیشم برن...اما آرزوی هر خواهری هم هست که برادرش رو تو لباس دامادی ببینه😍...من هم دوست داشتم خوشبخت شدن و خوشحالی شون رو ببینم...حالا چه بهتر در کنار کسی که دوستش داشته باشه...
با شروع شدن صحبت هاش افکارم رو کنار گذاشتم تا به حرف هاش گوش کنم...
_خب...میدونی سارا دختر بدی نیست...خیلی خانمه...حد خودش رو رعایت می‌کنه...با حیا و مهربون هم هست...دختر ساکت و آرومی هم هست...دقیقا تمام اون معیار هایی که من برای یه همسر آینده در نظر داشتم و داره...تمام این مدت بدی ازش ندیدم...
نمیخوام بگم عاشقش شدم...نه اصلا اینطور نیست...من شاید دو سه بار بیشتر ندیدمش...اونم نگاهم گذرا افتاده...ولی از اخلاق و رفتارش میشد همه‌ی این هارو متوجه شد...مامان هم همیشه ازش تعریف می‌کنه...خود توهم موقع هایی که صحبتش میشد میگفتی دختر خوبیه...
من هر دختری رو که بخوام انتخاب کنم...اول از همه تو رو در نظر میگیرم...چون تو از همه جهت برای من تایید شده هستی...بگو بخندت تو خونه به راهه...با دوستات خوش گذرونیت به راهه... ماشاءالله کدبانو هم هستی... ولی حد خودت رو هم جلوی نامحرم رعایت میکنی...برای من هیچکس به اندازه تو خانم نیست اجی...من همیشه به داشتنت افتخار میکنم...من که از سارا خانم شناخت زیادی ندارم، می‌خوام تو هم کمکم کنی که بیشتر بشناسمش و بتونم انتخاب درستی داشته باشم...درسته که تجربه مامان از تو بیشتره...ولی من که روم نمیشه به مامان حرفی بزنم...برای همین می‌خوام از خواهرم راهنمایی بگیرم😍.

قبلا هم گفته بودم که این بشر خیلی چایی شیرینه...با حرف هاش تحت تاثیر قرار گرفتم...
خواستم شروع کنم به صحبت کردن که صدای محمد مانع شد😐...در حالی که با امیررضا به سمت مون میومدن رو به امیرعلی گفت....
@Roiayeman
____________________
#رویای_من
#پارت_38


خواستم شروع کنم به صحبت کردن که صدای محمد مانع شد😐...در حالی که با امیررضا به سمت مون میومدن رو به امیرعلی گفت:
تموم شد...خیلی تاثیر گذار بود😂
امیررضا هم که دستش رو روی گونه هاش میکشید و می‌گفت: اشکم در اومد بابا...چرا احساسیش میکنید...جدی گرفتین ها🥺😂
همه مون شروع کردیم به خندیدن...محمد گفت: از خنده های زینب خانم میشه فهمید که رضایت داده بریم خواستگاری‌...پس مبارکه دیگه👏
بعد هم شروع کردیم دست زدن...چهارتایی روی تاب نشسته بودیم که یهو امیررضا گفت: میگما...فردا که محمد میخواد دوباره بره...پس بیاید امشب یه دست ایکس باکس بازی کنیم.
بعد از چند ثانیه فکر کردن، همگی موافقت کردیم و رفتیم داخل... امیررضا سریع دستگاه رو راه انداخت.
مامان هم تلفن رو برداشت و شروع کرد به شماره گرفتن؛ با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: مامان ساعت ده شب به کی زنگ میزنی آخه؟
مامان انگشت اشاره اش رو روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس..بیدارن بابا.
بعد هم شروع کرد به صحبت کردن...به به چشمم روشن...مادر من بذار حداقل فردا بگو...مگه دنبالمون کردن...مامانم هم هی زیر لب تهدیدم میکرد😐
_سلام لیلا جان...خوبی...آقا رضا، سارا جان چطورن...خدا رو شکر ماهم خوبیم...بچه ها هم خوبن، سلام دارن خدمتتون....
بعد از کلی سلام و احوالپرسی مامانم رفت سر اصل قضیه...منم که فقط هاج و واج نگاهش میکردم...
_میگم لیلا خانم...میخواستم اجازه بگیرم جمعه هفته آینده برسیم خدمتتون...امر خیره...میخواستم با اجازتون سارا جان رو برای امیرعلی خواستگاری کنم...کوچیک شماست...قربونت...سلام برسونید به خانواده...سلامت باشین...خدانگهدار.
بعد هم رو به ما گفت: خدا رو شکر قرار هم تعیین شد...الان دیگه با خیال راحت میریم.
+کجا به سلامتی؟.....
@Roiayeman
__________________
...